ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

سفر به رم

قبل از اینکه بری ایران دو سه روزی با مامان و خاله سپیده و عمو رضا و خاله شیده و خاله شبنم و عمو پویا رفته بودی رم. وقتی برگشتی با ذوق می خواستی یه عکسی که خودت تو رم گرفته بودی را بهم نشان بدهی، عکس یک مجسمه بود. موقع نشان دادنش از خنده ریسه رفته بودی و می گفتی دودولش را نیگاه کن
28 مرداد 1392

حلما

دو سه روز پیش رفته بودی خانه خاله الناز و بچه کوچک الناز را دیده بودی. ظاهرا حسابی هم بغلش کرده بودی. بهت میگم بچه الناز چه جوری بود؟ کوچیک بود؟ میگی: آره، نرم هم بود. حالا نمی دانم چه بلایی سر حلما درآوردی که به نرم بودنش هم پی برده ای
28 مرداد 1392

ابوالهول

هر چی به مامان میگم کارهای بامزه ات را بگه که تو وبلاگ بنویسم، میگه چیزی یادم نمیاد. امروز صبح که باهاش تلفنی صحبت کردم، خانه خاله شیوا بودی، مامانی میگه کار بامزه ات یادمه. یادم بنداز بعدا بهت نشون بدم چه جوری ادای ابوالهول را درمیاری. حالا گیرم که این یک دانه یاد مامان بمونه و واسه من تعریف کنه. خداییش چه جوری میشه تو وبلاگت نوشتش؟
28 مرداد 1392

اذیت کردن ارنواز

زنگ زدم به خانه خاله فریبا تا با مامان صحبت کنم. ارنواز و مامانش رفته بودند بیرون. رومینا گوشی را برداشته. میگم: پدر سوخته دخترمو اذیت نکنیا !!! میگه حالا که اون داره منو اذیت می کنه میگم مگه چی کار کرده؟ میگه هیچی همه اش تو خواب بهم لگد زده نذاشته بخوابم
15 مرداد 1392

دوری

دختر کوچولو با مامانش واسه یک سفر پنجاه روزه رفتند ایران. پنجاه روز خیلی زیاده ولی چه کار میشه کرد؟ شب قبلش با هم توافق کردیم که هر وقت دلمون واسه هم تنگ شد، یک سری کارها بکنیم مثلا کله مون را تکون بدیم. دماغمون را فرض کنیم به هم می مالیم، فرضی به هم لگد بزنیم و... البته فکر نکنم حالا حالا ه خیلی دلش واسه باباش تنگ بشه، به هر حال ایرانه دیگه همیشه دور آدم شلوغه
15 مرداد 1392

دلتنگی

تو فرودگاه هستیم تا ارنواز بره به ایران - حالا خاله فریبا دلش واسه ام تنگ شده؟ - آره - همه اش گریه می کنه؟ - آره - رومینا هم دلش تنگ شده؟ - آره - منو ببینه می تونم بغلش کنم؟ - آره - همه دلشون واسه من تنگ شده؟ - آره - هواپیما هم دلش واسه من تنگ شده؟ - ...
15 مرداد 1392

بستنی شدن ارنواز

آب حمام هی سرد و گرم میشه و ارنواز هم هنوز آب رو سرش نریختم میزنه زیر گریه که کف رفته تو چشمام. بابا مستاصل شده و نمیدونه چی کار کنه. اینه که سر ارنواز داد میزنه و همین کار را بدتر می کنه. حمام که تمام میشه بابا بابت داد زدن از ارنواز عذرخواهی می کنه اما قصه تموم نمیشه. (یک ساعت بعد و برای چندمین بار) - دخترم من که گفتم،  فکر کردم داری گریه می کنی چون آب رفته تو چشمت ولی من هنوز آب نریخته بودم - نه من الکی گریه نکردم. من سردم شده بود واسه اون گریه کردم - آره عزیزم متوحه شدم ببخشید که سرت داد زدم - تو آب سرد ریختی می خواستی من Gelato (بستنی) بشم. مثل Pinguino (پنگوئن ها) تو ghiaccio (یخ) اونوقت بمیرم تو بچه نداشته باشی؟ ...
7 مرداد 1392

وقتی ارنواز بزرگ شد احتمالا می خواهد پزشک شود

- بابا می تونی تو کامپیوتر تو دماغ را بهم نشون بدی؟ می گردم و با هزار بدبختی فیلم اندوسکوپی را بهش نشون می دهم - بابا حالا میتونی تو چشم را بهم نون بدهی - نه بابا جون نمیشه. چشم مثل یه تیکه گوشته - بابا میتونی حالا تو ناناز را بهم نشون بدهی؟
3 مرداد 1392